آب زنید راه را، هین که نگار میرسد
مژده دهید باغ را، بوی بهار میرسد
آب زنید راه را، هین که نگار میرسد
مژده دهید باغ را، بوی بهار میرسد
ایران، باشکوه ایستاده بود، بِسان دماوند، استوار، سر به آسمان سوده، با یالهای به هر سوی افشان، ستیغ دستنایافتنی، سینهای با چشمهساران بسیار، دستانی بَسبخشنده و پُردَهِش، دلی دریاگون و آغوشی گرم و مأمنگاههایی آرامشبخش.
خزان را به آن بلندا راه نبود و نه جغدان شومآوا و ویرانیخواه را.
هر صباحان، نسیم صباح، یالهای آنرا شانه میزد، سینهٔ سینایاش را در خُنُکای خود فرو میبرد و آفتاب، با پرتوهای دمادم، فسردگی و مرگ را از آن آستان دور و حیات را بر کالبَدش برمیدَماند.
قرنها قرن، بام جهان بود؛ ایستاده، بههمهسو نگر، به زیبها و زیباییها روح و جانِ خود را میآراست و از پلیدیها و زشتیها، کاستیها و نارواییها دامن میگرفت. به آبشخورهای جانفزا فرود میآمد و برکههای زلال و از فرودآیی بر وادیهای خشک، داغ و تفتزده، بیآب و گیاه، میپَرهیخت؛ که در پی برافراشتن پایههای تمدن بود، تمدن انسانی.
از دخمهها، بیغولهها، وِردهای بیهوده و ناسازوار با روح و روان دور میشد و به آستانها، رواقها و ایمانسَراها و به نغمهها نزدیک میشد، آرام میگرفت و گوشِ جان میسپرد و به شادابی جان خود میپرداخت که سرشتاری و سازوار با روح و روان بود.
تا اینکه پلیدجانان و آلودهجامِگان و بَدسیرتانی، این شکوه را، و ایرانِ فرودآمده بر آبشخور وحی و خیمهافراز بر لب برکهٔ توحید را برنتابیدند و بر آن شدند فانوسها و مشعلهایی که گمکردهراهان را، ره مینمودند، خاموش کنند و فروبمیرانند، تا آسان بتوانند در پناه و از سنگر شب، پناهها و سنگرهای روز را دَر هَم بشکنند و دین و سرمایه مردمان خداباور و ایمانآورنده به روشنایی را، به غارت برند و هویّتها، گوهرها و نژادهها را براندازند و ملّت و مردمانی بیپیشینه بسازند و به بردگی بکشند که به بردگیکشاندن بیهویتها و بینژادهها، بَسی آسانتر و نتیجهبخشتر است.
این شومروزگاری، نه یکباره، که پلهپله، نرمکنرمک، با رخنهگریها، رسوخ و نفوذها و نفاقها و نفاقپراکنیها، در این بوم و بَرِ سعادتپرور و خوشنامساز و یَلاَفراز، چتر گستراند، اقلیم به اقلیم را فراگرفت و فروکوفت و روز را بر مردمانِ همهگاه رو به خورشید، تار کرد و از چَکاد، به ته درّهٔ تباهی، فرودشان آورد.
دشمن بدخواه، بیهویتِهویت و نژاده و اصل بَرنَتاب، با گوناگون شگردها، دَستانها و دسیسهها، بر آن شد هویّتبانان و گوهرافرازان را براندازد، سر به نیست کند و دَیّاری را در این دیار به جای نگذارد.
ایران، سرزمین زیباییها، شکوهها، باورهای روشناییبخش و رهگشا را، خزان زده کرد؛ برهنه از هر چه سرسبزی و سبزینهپوشی، عور ِعور؛ یَلان بر دار، شجاعان شمعآجین و غیورمردان در آتش کین بیغیرتان.
سالیان سال بود، فصلی غیر از خزان، زمستانهای سخت و استخوانسوز، چهره نمیگشود. همیشه و همهگاه، مردمان شاد این سرزمین، با چهرهٔ دُژَمِ فصلها روبهرو بود و بر حال زار خود، شبان و روزان، گاه و بیگاه، مویه میکرد. از سر درد میزارید و فریادرسی نداشت و چون از نژادگی، از اسب اصیل اصالت، به زمین افتاده بود، نتوانست نفحههای ربّانی را دریابد و از خودِ به حقارت گرفته و به پستی خویکرده بیرون بیاید، بشکفد، بار و بَر دهد، شاخ و برگ بگستراند و به آستان حیات باریابد و زمینهساز حیات خَلقان گردد.
دیری بود، بَس سالیانِ دیرپا، فسردهساز و توانسوز، در، بر این پاشنه میچرخید؛ مردمان بر این نَمَط، روزگار میگذرانیدند؛ نه کانونی بود که گرما بخشد، نه مشعلی که روشنایی بیفشاند، نه دوشی که بتوان سر بر آن گذارد و بر تنهایی و بیکسی گریست، آٰرامش یافت و با تکیه بر آن توان، برخاست، نه دست نوازشگری، نه نَفَسِ روحافزا و جانبخشی و نه دانش روشنگری که در پرتو آن، راه از بیراه، باز شناخت.
تا اینکه پرتوهایی از امید، از این سوی و آنسوی این دیار مَردخیز، تاریکی را بشکافت، چشمها را بینا و دلها را روشن کرد. گرچه آن روشنان به خاک افتادند؛ امّا در آن شبهای تیره و تار و دیجور، روشنایی را بر بلندای «جان»ها، برتاباندند، ماندگار ساختند، تا از روزن شب، بردمیدن سپیده را به تماشا بایستند و امیدوارانه چشم به راه فردا باشند.
همانسان که علامه محمد اقبال لاهوری، این روشنان را از ژرفای جان دید و پیام آنان را نیوشید؛ اینگونه امیدوارانه و با شیدایی والهای سرود:
چون چراغ لاله سوزم در خیابان شما
ای جوانان عجم جان من و جان شما
غوطهها زد در ضمیر زندگی اندیشهام
تا به دست آوردهام افکار پنهان شما
مهر و مه دیدم نگاهم برتر از پروین گذشت
ریختم طرح حرم در کافرستان شما
تا سنانش تیز تر گردد فرو پیچیدمش
شعلهای آشفته بود اندر بیابان شما
فکر رنگینم کند نذر تهیدستان شرق
پارهٔ لعلی که دارم از بدخشان شما
میرسد مردی که زنجیر غلامان بشکند
دیدهام از روزن دیوار زندان شما
حلقه گرد من زنید ای پیکران آب و گل
آتشی در سینه دارم از نیاکان شما
دههٔ چهل فرا رسید. آسمان مشتاق باریدن. از بُخل آسمان خبری نبود. زمین آماده باریدن آسمان بود. دستان زمین، بهسوی آسمان، بلند و صُراحی به کف، تا آنچه را آسمانِ بخشنده میبخشد،با عشق بگیرد و به کام خود و زمینیان بریزد. هم خود را از تَفت، داغمهزدگی، تَناس و تشنگی به در آورد و هم باشندگان بر عرشه خود را.
نفحه ربّانی، نسیم روحانگیز الهی «جان»ها را فرا گرفت و عالِم ربّانیِ نفحهشناس روزگار، بهنگام بهپا خاست، فریاد برآورد، از روشنایی گفت، برگهای حیاتبخشی از قرآن، فراروی باورمندان گذارد، چهرهٔ زیبا و پرشکوه توحید را نمایاند و از تاریکی شرک، همگان را پرهیز داد و نوید به روز فرخندهای را فرایادها آورد که در پرتو قرآن، توحید و سیره و سنّت نبوی، بشاید و بیگمان به حقیقت بپیوندد.
باورمندان به راه و نگاه و باور خمینی کبیر، فراخاستند، شور انگیختند، حماسه آفریدند، کوچهکوچه،کویبهکوی را مأذنه ساختند و از مأذنههای بلند، فریاد الله اکبر سر دادند.
دیوان و دَدان، که خود را تباه میدیدند، خنجر از نیام کشیدند، سرها بریدند، پهلوها شکافتند، مادران و پدران و همسران بسیاری را داغدار کردند و کودکانی را در آتش یتیمی فرو افکندند. ایران شطّ خون شد.
این رودهای خروشان، به هم پیوستند، دریا شدند، دریایی دمادم موجخیز، موج در پی موج؛ تا سال ۱۳۵۷ شمسی فرارسید. آلالههای خونینکفن، شهربهشهر، دیاربهدیار، کومهبهکومه را آراستند، آذین بستند، از خون خود، فرش قرمز بافتند و امام را، او که چهره، سیره و سنّت محمّد ص را به نمایش گذارده بود، روی بال خود، بر بام ایران فرود آوردند و روزان خجسته را رقم زدند و بنیان گذاردند.
همه، پیر و جوان، زن و مرد، خُرد و بزرگ، در ۱۲ بهمن ۱۳۵۷، همآوا شدند و سرودند:
بوی گل سوسن و یاسمن آید
عطر بهاران کنون از وطن آید
جان ز تن رفتگان سوی تن آید
رهبر محبوب خلق از سفر آید
دیو چو بیرون رود فرشته در آید